معنی دوش و شانه

حل جدول

دوش و شانه

کتف، خا، کول


شانه و دوش

کتف


دوش

شب گذشته، شبی در حمام، کتف و شانه

لغت نامه دهخدا

دوش

دوش. (اِ) شانه. کول و شانه و کتف. آن جزء از بدن که بواسطه ٔ وی در انسان بازوها و در چارپایان دستها به تنه متصل می گردند. (ناظم الاطباء). فراز بندگاه که آن را سفت و کفت نیز گویند و به تازیش کتف نامند. (شرفنامه ٔ منیری). کتف. (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). کَتِف. کفت. سفت. هویه. کت. شانه. (یادداشت مؤلف). منکب. (ترجمان القرآن): زبره. کَتَد. کَتِد. نَضی. عاتق. مطنب. شاعب. ضوبان، دوش شتر. اهداء؛ دوش که اعلایش آماسیده و فروهشته باشد. (منتهی الارب):
برد حالی زنش ز خانه به دوش
گرده ای چند و کاسه ٔ دوسیار.
دقیقی.
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسایی.
جوان همچنان خسته بازو و دوش
همی راند اسب و همی زد خروش.
فردوسی.
برون آمدند از سر دوش اوی
سر خویش کردند در گوش اوی.
فردوسی.
به یک زخم ده سرفکندی ز دوش
به نعره بکندی دل شیر زوش.
فردوسی.
کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچار بر دوش خویش.
فردوسی.
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.
منوچهری.
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
تا سرتان نگسلم ز دوش به کوپال.
منوچهری.
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
گرهمی اندر دین رغبت کنی
دور کن از دوش جهان پوستین.
ناصرخسرو.
سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من [گرگان] دوش گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
مر ترا هست کنون نقش فتوت بردل
همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش.
سوزنی.
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کآب خوردش ز خاکدان برخاست.
خاقانی.
در گوش گوشوار سمعنا کند عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.
خاقانی.
اقبال نهاده برفلک زین
چون غاشیه ات گرفته بر دوش.
ظهیرفاریابی.
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش.
نظامی.
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بناگوش.
نظامی.
سینه ای فارغ از گریوه ٔ دوش
گردنی ایمن از کناره ٔ گوش.
نظامی.
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش.
نظامی.
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش.
سعدی.
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا برو دوش بود.
سعدی.
دوش بردوش فلک می زنم امروزکه دوش
مستم از کوی خرابات به دوش آوردند.
سلمان ساوجی.
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود.
حافظ.
- اژدهادوش، که در شانه اژدها دارد.
- || کنایه از ضحاک. (یادداشت مؤلف).
- بر دوش کردن، بر دوش انداختن. روی دوش قرار دادن. بر کتف نهادن:
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی.
سعدی.
نه هرکه طراز جامه بر دوش کند
خود را ز شراب گبر مدهوش کند.
سعدی.
- به دوش بردن، روی دوش بردن. کسی را روی شانه حمل کردن. بر کتف سار نهادن و حمل کردن:
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد.
اوحدی.
ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشید به دوش.
حافظ.
- به دوش درآوردن، روی دوش گرفتن. برشانه نهادن. بر کتف گرفتن:
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و خلقی بر او عام جوش.
سعدی.
- خانه به دوش (یا بردوش)، که خانه و کاشانه ندارد. که وسایل زندگی و اقامت چون چادر و خیمه و جزآن از جای به جای به دوش برد. که هرجا پیش آید اقامت کند. مجرد. درویش:
از حادثه لرزند به خود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم.
صائب تبریزی.
- روی دوش کسی سوار شدن، کنایه است از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف).
- ماردوش، اژدهادوش. که مار بر دوش دارد.
- || ضحاک. (از یادداشت مؤلف).
- همدوش، دوشادوش. دوش بدوش. همردیف. همراه. در یک صف و رسته و رده. برابر.
|| مواجه. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفانی).صفت کبریایی حق. (از فرهنک مصطلحات عرفانی تألیف سجادی). || قسمی از لاک که با آن محکم می کنند دسته ٔ کارد را. || لحیم فلزات. (ناظم الاطباء). || گوشه ٔ دیوار. (از آنندراج). || کودک. || (ص) احمق. (ناظم الاطباء).

دوش. [دَ وِ] (اِمص) دویدن. دویدگی. || روانی. جریان. (ناظم الاطباء).

دوش. (فرانسوی، اِ) شیر حمام. (ناظم الاطباء). آلتی مشبک مانند سر آب پاش که به لوله ٔ آب متصل کنند و در گرمابه ها بر سقف یا بر دیوار نصب کنند شستشو را.
- دوش گرفتن (تداول عامیانه و نیز در تداول عامه ٔ معاصر)، زیر دوش رفتن بقصد شستشو. زیر دوش حمام رفتن استحمام را.

دوش. (اِ، ق) شب گذشته. (شرفنامه ٔ منیری) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از غیاث). دوشینه. دوشین. بارحه. (دهار). شب که منتهی شود به روزی که در آن باشند. دیشب. شب گذشته. مقابل دی و دیروز. (یادداشت مؤلف):
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگارمی آور هین.
دقیقی.
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ بت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.
عماره.
به فرمان یزدان خجسته سروش
مرا روی بنمود در خواب دوش.
فردوسی.
به خواب اندرون هر چه دیدی تو دوش
از آن مهر امشب برآمد خروش.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکرگه گشن و چندین خروش.
فردوسی.
شهنشاه بهرام بود آن که دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش.
فردوسی.
این همی گفت فرخی را دوش
زر بداده ست شاه زرافشان.
فرخی.
مردمان دوش خبریافته بودند ز عید
که گمان برد که من غافلم از عید مگر.
فرخی.
دوش متواریک به وقت سحر
اندر آمد به خیمه آن دلبر.
فرخی.
ای شب نکنی این همه پرخاش که دوش
راز دل من مکن چنان فاش که دوش.
عنصری.
دیدی چه دراز بود دوشینه شبم
هان ای شب وصل همچنان باش که دوش.
عنصری (دیوان ص 315 چ دبیرسیاقی).
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار بر او دوش برگذشت.
منوچهری.
دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند.
منوچهری.
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
دوش سهوی افتاده بود که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم بازنشد اجابت کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). وی را[بودلف را] امیرالمؤمنین به من داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). معتصم گفت:... اگر دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم در باب قاسم بباید دانست... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 174). دی و دوش در این بودم و هر چند نظر انداختم صواب نمی بینم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
یکی گفت نشناس ای رفته هوش
که گرشاسب کرد این همه رزم دوش.
اسدی.
چنین داد پاسخ که تا روز دوش
به یادش دمادم کشیده ست نوش.
اسدی.
در معده ت بر جان تولعنت کند امروز
نانی که به قهر از دگری بستده ای دوش.
ناصرخسرو.
ندیدم تا بدیدم دوش چرخ پرکواکب را
به چشم سر درین عالم یکی پرجور خضرایی.
ناصرخسرو.
مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین.
ناصرخسرو.
دوش نآمد چشمم از فکرت فراز
تا چه می خواهد ز من جافی زمن.
ناصرخسرو.
پیغمبر (ص) جواب داد که پرویز را دوش کشتند شما این سخن از بهر که می گویید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 106). چنانکه دی و دوش آزرم من داشتید تا آخر روز مرا مهلت دهید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101).
دوش در مدح و ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش.
سوزنی.
هر شب و روز که بر وی بسلامت گذرد
به از امروز بود فردا چون از دی دوش.
سوزنی.
عجب مدار که امروز مر مرا دیده ست
در آن لباچه که تشریف داده ای دوشم.
انوری.
آویختی آفتاب را دوش
ازسلسله های جعد پرخم.
خاقانی.
دوشم درآمد از در غمخانه نیم شب
شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش.
خاقانی.
خواب آشفته دیده بودم دوش
عالم امشب چو دوش می بشود.
خاقانی.
دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد
گفتم هان کیست گفت قاصدیم آشنا.
خاقانی.
دیری است که بر امید امروز
بگذاشته ست امشب و دوش.
ظهیر فاریابی.
آمد آن ابر و باد چون شب دوش
این درافشان و آن عبیرفروش.
نظامی.
امروز مگو چه خورده ای دوش
کآن خود سخنی بود فراموش.
نظامی.
کسی کاو یاد نآرد قصه ٔ دوش
تواند کردن امشب را فراموش.
نظامی.
که خسرو دوش بی رسمی نموده ست
ز شاهنشه نمی ترسد چه سوده ست.
نظامی.
از پی پرده ٔ دل دوش بدیدم رخ یار
شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار.
عطار.
درآمد دوش دلدارم به یاری
به من گفتا بگو تا در چه کاری.
عطار.
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش.
سعدی.
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی (گلستان).
مراراحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود.
سعدی.
دوش در خیل غلامان درش می رفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی.
حافظ.
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.
حافظ.
دوش می سوختم ازین آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش.
هاتف اصفهانی.
دوش رفتم مدرسه در حجره ٔ ملا رجب
دیدمش می کرد دور حوض مسجد را وجب.
سیداشرف الدین قزوینی (نسیم شمال).
دوش از صفت مشبهه رفت سخن
کرد از عددش سؤال شخصی از من
گفتم خشن و صعب و ذلول است و شجاع
آنگاه شریف است و جبان است و حسن.
(امثال و حکم دهخدا).
|| خواب و رؤیا. (ناظم الاطباء).
- دوش دیدن، خواب دیدن در شب گذشته. (ناظم الاطباء).

دوش. (ع ص) ج ِ اَدوَش و دَوشاء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ادوش و دوشاء شود.


دوش بر دوش

دوش بر دوش. [ب َ] (ص مرکب) دوشادوش. دوش بدوش. شانه بشانه. برابر هم. || صف درصف:
هزار سوزن الماس بر دل است مرا
از این حریرقبایان که دوش بردوشند.
بابافغانی شیرازی.
رجوع به دوش بدوش شود. || معاشر. ندیم. جلیس. هم صحبت:
نداند دوش بردوش رقیبان
که تنهامانده چون خفت از غمش دوش.
سعدی.


شانه

شانه. [ن َ / ن ِ] (اِ) آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند. (از برهان قاطع). آلتی است دندانه دار از چوب یا فلز که با آن مو را باز و پاک میکنند. (فرهنگ نظام). و با مصدر کردن و زدن و کشیدن صرف شود: و از وی [آمل] آلاتهاء چوبین خیزد. چون کفچه و شانه و شانه نیام و ترازوخانه و کاسه و طیفوری. (حدودالعالم چ ستوده ص 141).
در فرق زده ست شانه ٔ مشکین
بی گیسویَکی دراز ازغمری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 117).
آز چون نیست در سفله مزن
موی چون نیست غم شانه مخور.
خاقانی.
خدمت زلف و رخ کنند ازپی سنبل و سمن
شانه در آن مربعی آینه در مدوری.
خاقانی.
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای
دندان نگر ز شانه بتر کز تو بازماند.
خاقانی.
بینداختم شانه کاین استخوان
نمی بایدم دیگرم سگ مخوان.
سعدی.
شکیل پای ستوران شده سر زلفی
ازو گره بجز از دست شانه نگشوده.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
دلم چو زلف تو آباد از پریشانی است
بخشت شانه مگر کرده اند تعمیرش.
مفید بلخی (از آنندراج).
- پنجه ٔ شانه، کنایه از ناخن باشد. (آنندراج ذیل شانه).
- || هریک از دندانه های شانه:
میچکد خون دل از بسکه ز گیسوی کسی
پنجه ٔ شانه عجب نیست حنایی دارد.
سراج المحققین (از آنندراج).
- شانه در آب بودن، مهیای آرایش بودن، چه زنها برای شانه کردن گیسوی بلند خود لازم است شانه را در آب گذارند و مکرر شانه را در آب بزنند تا مودرست باز شود. (فرهنگ نظام) (بهار عجم):
ز زلف موج تا بیرون برد تاب
دم ماهی نهاده شانه در آب.
سلیم (از بهار عجم).
- شانه در آب داشتن، نهادن و قرار دادن شانه در آب:
شب که در مد نظر آن گیسوی پرتاب داشت
مردم چشمم ز مژگان شانه را درآب داشت.
سلیم (از بهار عجم).
رجوع به شانه در آب بودن شود.
- شانه در آب نهادن، رجوع به شانه در آب بودن شود.
- شانه ٔ زلف، مشط. آن چیزکه بدان موی سر را آراسته کنند. شانه که برگیسو قرار دهند زیبائی را یا آراسته ماندن موی را:
زهره شاگردی آن شانه ٔ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
- شانه ٔ عاج، شانه که از عاج ساخته شده باشد:
مرا حاجیی شانه ٔ عاج داد
که رحمت بر اخلاق حجاج باد.
سعدی.
- ناخن شانه، شاخه ٔ شانه. دندانه ٔ شانه:
از رشک کند باد صبا بر سر خود خاک
در زلف تو شد بند مگر ناخن شانه.
طاهر غنی (از آنندراج).
|| استخوان مابین دو دوش. (فرهنگ رشیدی). استخوان کتف. (از برهان قاطع). استخوان مابین هر دو دوش که آن را بتازی کتف گویند. (آنندراج).
کتف مردم. (غیاث اللغات). استخوان منتهای دست متصل بگردن که الفاظ دیگرش دوش و کت است. (فرهنگ نظام).هر یک از دو پاره ٔ بالایین پشت و این غیردوش است چه دوش منکب است. (یادداشت مؤلف). کِفت. (برهان). دو قطعه استخوان است سه گوش پهن و نازک که در بالا و عقب قفسه ٔ سینه قرار دارد تقریباً بین اولین و هشتمین دنده واقع شده کنار داخلی آن در حدود شش الی هفت سانتیمتر از تیزی تیره ٔ پشت فاصله دارد. این استخوان دارای دو سطح عقبی و جلوئی و سه کنار داخلی و خارجی و فوقانی و سه زاویه ٔ خارجی و پایینی و بالایی میباشد.
سطح خلفی کاملاً محدب است و در حد فاصل بین یکربع فوقانی و سه ربع تحتانی آن تیغه ٔ استخوانی که عمود بر آن است قرار دارد. باید دانست که این تیغه بعقب و بالا و خارج متوجه است و آن را خار کتف مینامند که در عرض استخوان از کنار داخلی شروع شده و در قسمت خارجی به زائده ٔ اخرمی منتهی میشود. و اما سطح قدامی یا حفره ٔ تحت کتفی گود و دارای خطوط برجسته مایلی است که از کنار داخلی به زاویه ٔ خارجی متوجه میباشد در روی این سطح عضله ٔ تحت کتفی می چسبد و خطوط مذکور چسبندگی عضله را به استخوان تقویت میکند. در کنارداخلی این ناحیه دو سطح سه گوش یکی در بالا و دیگری در پایین دیده میشود که رشته های عضله ٔ دندانه ای بزرگ روی آنها می چسبد. اما کنار داخلی که کنار شوکی نیز نامیده میشود سه چهارم آن مستقیم و یک چهارم بالایی آن بطرف خارج خم میشود ولی کنار فوقانی نازک و تیز است و در انتهای خارجی آن بریدگی هلالی است بنام بریدگی غرابی. (از کالبدشناسی توصیفی امیراعلم ص 12 به بعد).
- شاخ و شانه کشیدن، با ارعاب و تهدید، سؤال و جواب کردن. بازخواست کردن، با درشتی.
- شانه ٔ گوسفند، استخوان پهن که بر پشت گوسفند و غیره است. (پاره ٔ شانه دیدن و شانه بین از معنی این کلمه می آید). (یادداشت مؤلف). شانه ٔ گوسفند. پارو. (از یادداشت مؤلف). استخوان شانه که بدان کف بینان فال میگیرند:
دانه ٔ گوسپند چرخ نگر
کاین معانی نشان شانه ٔ اوست.
خاقانی.
در شانه ٔ گوسفند گردون
من حکم به از زنان ببینم.
خاقانی.
رجوع به شانه بین شود.
|| قسمت کتف و دوش آدمی که نمایان باشد. بخشی که میان گردن و دست واقع است از هرسوی بدن. دوش. کول. النغوچ (در تداول عامه):
نگه کرد هومان بدید از کران
بگردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانه ٔ پیلتن
خروشنده گشت از دو روی انجمن.
فردوسی.
خداوند خانه برجست و چوبدستی برداشت و شانهاش بکوفت. (کلیله و دمنه).
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانه ٔ بابا نبود.
مولوی.
- شانه به شانه، همدوش. برابر. در یک رده.
- شانه به شانه رفتن، برابرو در یک ردیف حرکت کردن با کسی. همدوش کسی رفتن.
|| استخوان پنجه ٔ دست و پا. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). || نوعی از دست افزار جولاهه. (شرفنامه ٔ منیری). افزاری است جولاهگان را که تارهای ریسمان را از آن گذرانند بعنوانی که در وقت بافتن دو تار بیکجا و پهلوی هم واقع نشود. (برهان قاطع). نوعی از دست افزار جولاهه. (مؤید الفضلاء).راچهه جولاهه. (غیاث اللغات). آلتی است جولاهان را و عرب آن را حَف ّ گوید، اَحَف َّ الثَوب َ؛ بافت جامه را بشانه و تیغ. (منتهی الارب). بمعنی کوچ جولاهه نیز آمده. (غیاث اللغات). || ابزاری که قالی بافان دارند و هنگام بافتن قالی پودها را بدان کوبند تا نیک درهم شود.
|| ابزاری که بدان پنبه را زنند. شانه ٔ پنبه زن.
- شانه ٔ فشنگ، محفظه ٔ نگهدارنده ٔ فشنگ که در تپانچه یا تفنگ جای دهند. (یادداشت مؤلف). خشاب.
|| نام سلاح. (غیاث اللغات از فرهنگ اسکندرنامه). || آلتی است آهنین چون سه یا چهار ارّه ٔ کوچک که با فاصله هایی از بن روی سطحی بهم پیوسته است و گرد و موی زاید تن اسب واستر بخراشیدن با آن گیرند. (از یادداشت مؤلف). قشو و خرخره و شانه مانندی که بدان اسب و دیگر ستور را تیمار کنند. (ناظم الاطباء). قشو. شانه ٔ اسب. شانه ٔ ستورخار. (ناظم الاطباء). چیزی درشت تر و ستبرتر از شانه برای کاکل و یال:
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری، بپشمین جوال.
فردوسی.
بگاه شانه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرد کمند رستم زال.
عنصری.
و رجوع به شال و قشو شود.
|| چوبی است پنج انگشتی یا بیشتر و یا کمتر که برای باد دادن خرمن و جدا شدن کاه از دانه ٔ گندم و جز آن بکار رود. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). جام. (و آن چیزی است که بدان خرمن باد بدهند). (یادداشت مؤلف).شَنَه (در تداول برزیگران). چوبی چون دسته ٔ بیل یا پارو که به انتهای آن پنج یا چهار قطعه چوب استوانه ای شکل خمیده و نوک تیز هر یک بدرازای نیم گز یا کمتر وفواصل معین تعبیه کرده باشند و مجموعاً حالت کف دست مقعر با انگشتان باز و اندک خمیده بخود گیرد. هَید. (سروری). هسک. (سروری). غله برافشان. (برهان قاطع). || خانه ٔ زنبوران شهد که آن را «زنبور شانه » و شان و گواره و لانه نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری). شان عسل. (برهان قاطع). خانه ٔ زنبور عسل است. (فرهنگ جهانگیری). شانه ٔ زنبور عسل. (انجمن آرا) (بهار عجم) (آنندراج). زنبورخانه. (مؤید الفضلاء). خانه ٔ زنبور که شان و لانه گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135):
چون آینه برق زن سرابش
چون شانه ٔ انگبین خوشابش
زان آینه جان صفا گرفته
زان شانه ملک شفا گرفته.
خاقانی (تحفهالعراقین از انجمن آرا).
|| در کرک مواشی خطوط سرخرنگی است که برخی از آنها را بفال آمدن مهمان و یا عزیزی از جایی و یا به موضوعات دیگر تعبیر میکنند و این موضوع در میان جغتای ها بسیار رواج دارد. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). این معنی جای دیگر دیده نشد. || جست و خیز اسب. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).

گویش مازندرانی

دوش

شانه – قسمت بالای کتف

تعبیر خواب

دوش

دوش خواب دیدن، دلیل آهستگی مرد و جمال و زینت او بود اگر دوش را ضعیف و شکسته بیند، تاویلش به خلاف این است. - محمد بن سیرین

اگر کسی بیند دوش او قوی و درست است، امانتی که در گردن او بود گذارده شود. اگر بیند سست و ضعیف است، دلیل که از امانت گذاردن فرو ماند. اگر بیند بر دوش او موی بسیار است، امانت نگاهدار است. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

فرهنگ فارسی هوشیار

دوش

شانه، کتف، قسمت بالای پشت، کول آلتی شبیه سر آبپاش که در گرمابه به شیر آب میبندند و در زیر آن بدن خود را شستشو میدهند، شانه و کتف

فرهنگ معین

دوش

[په.] (اِ.) کتف، شانه.

معادل ابجد

دوش و شانه

672

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری